نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

بوسه های دخترم و.....

سلام عشق مامان قربون اون محبت و مهربونیت . وقتی می بینی من ناراحتم میای منو بوس می کنی و می گی مبارکت باشه . اونقدر قشنگ می گی که دلم ضعف می ره و می گیرمت و حسابی بوسه بارونت می کنم . خوب می دونی چطوری دل منو بدست بیاری . این روزها تبدیل شدم به یه مامان بد خلق و عصبی . نمی دونم چرا ولی با کوچکترین چیزی از کوره در میرم و داد می زنم . طفلکی نازنین بیچاره که بیشتر ترکش هام به او اصابت می کنه . هر چند می دونم که بچه ام اصلا مقصر نیست و کاراش اقتضای سنشه اما بعضی وقتها اصلا دست خودم نیست و از هرکسی که ناراحت باشم دقش رو سر نازنین بیچاره خالی می کنم . نمی دونم می تونه منو ببخشه یا نه ولی امیدوارم که وقتی بزرگ شد این چیزها توی ذهنش نمونه و منو ی...
8 بهمن 1392

این چند وقته

سلام عسل بانو مدتیه که این وبلاگ نمی دونم چش شده که نمی تونم اونو ببینم یعنی فقط صفحه اول رو باز می کنه و صفحه مشاهده وبلاگ رو باز نمی کنه . این چند وقته اتفاقاتی افتاد که نتونستم برات بنویسم . اول از همه اینکه دایی علی تصادف کرده بود و پاش شکسته و الان هم توی خونه بستریه . دو روز من توی بیمارستان کنارش بودم . و الان هم خونه مامان بزرگ استراحت می کنه . زن دایی هم که ویار حاملگی خیلی بد داره و خودش به یه پرستار نیاز داره . خدا کنه بچه دایی هم صحیح و سالم بیاد تو بغلشون . هر دوتاشون خیلی منتظر موندن تا خدا بهشون این نی نی رو داد . الان دوروزه که سرما خوردی و خیلی حوصله نداری دیشب تا صبح بینیت می گرفت و نمی تونستی راحت بخوابی . خدا کنه سرما ...
8 بهمن 1392

چند تا عکس از این چند وقت

دختر مامان چند تا عکس از این چند وقته رو برات می ذارم روز تولد سارا دخترم داره کیک می خوره ( البته فقط همین یه ذره رو خورد) از اون جایی که توی همه کارا باید کمک کنی اینجا هم با نازنین در حال کمک کردنی اونم چه کمک کردنی در حال خورد کردن سبزی ...
8 بهمن 1392

دختر کنجکاو من

سلام عشق مامان عزیزم این روزها کاملا می تونم بزرگ شدنت رو حس کنم . حسابی همه چی رو می فهمی و در موردشون فکر می کنی و مدام سوال می پرسی . مثلا چند روز پیش از مامان بزرگ می پرسیدی شما کی هستی؟ مامان بزرگ هم بهت جواب داده بود من مامان مامانت هستم . . پرسیدی مامان مامان زهره ای . بعد هم به فکر فرو رفتی و می گی مامان زهره دیش می خوره . بعد هم خودت خندیدی . خیلی برام جالب بود که چون فهمیدی مامان منه برای خودت تجسم کردی که من هم یه روزی شیر می خوردم . برای هر چیزی که نمی دونی صد بار می پرسی و تا قانع نشی مدام می گی( ها ). و دوباره باید برات توضیح بدم . اصلا نمی تونی ببینی که من به چیز یا کس دیگه ای توجه کنم . مثلا وقتی من می خوام فیلم ببینم یکس...
6 بهمن 1392

30 ماهگی ناز دختر

سلام عزیز مامان دختر من امروز 30 ماهه شد هوووووووووووووووووووووووووورا عزیز بانو امروز دیگه 2/5 ساله شدی باورم نمی شه که اینقدر زود گذشت . دختر 30 ماهه من دیگه خودش تنهایی می تونه بره دستشویی و شیر آب رو باز می کنه و دست و صورت می شوره وحسابی هم زبون می ریزه . شب که بابایی میاد خونه یکسره می گه منو ببر بیرون من می خوام برم در . وبابایی هم بعضی وقتها اونو می بره خونه عمه طوبی . دیگه فرصت ندارم بقیه اش رو بعدا می نویسم
1 بهمن 1392